باران
تمام دهکده را
یکریز ،تا صبح گریست؛
اما
کسی کلون دری را نمی گشود.
وقتی که آفتاب
از شانه های کوه
می ریخت روی دشت؛
می شد میان همهمه ی مردمان شنفت:
دیشب
درون کوچه ی بن بست
مرده است .
مردی که درد خویش
با هیچ کس نگفت...
نوشته شده در یکشنبه 93/7/6| ساعت
10:41 عصر| توسط نسرین فلاح|
نظرات ( ) |