سفارش تبلیغ
صبا ویژن


کوچه روبرو

تقدیم به همه ی مادرانی که با ظلم دیگران فرزند از دست داده اند؛

و تقدیم به بانوی بی نشان حضرت " زهرا " علیها السلام.



خسته و تنها

 

کنار پل،نشسته تیرکی چوبی

 

میان دست او چیزی است

 

می فشارد دست هایش را به هم،تیرک

 

و لب هایش نشان از خشم دارد آه

 

دو چشمش،دو کاسه پر شده از خون

 

دور را می پاید.

 

گویی نبردی دارد او در پیش

 

با که،کس نمی داند.

 

تیرک اما سخت خشمگین است.

 

پای خود را می فشارد بر قلب سنگی و بشکسته آن پل.

 

تیرک بیچاره غمگین است.

 

او چه دارد میان دست های خود

 

و چرا این گونه شرارآلود است

 

دو چاه اشک و خون او ؟

 

آه

 

آه گویی چیزی از دستش فرو افتاد

 

چیزی بس گرانمایه که به دنبالش سر فرود آورد.

 

شاخه ای زیبا است؛

 

چونان نوباوه فرزندی

 

پری پیکر،ماه رو،دلبند.

 

آه فرزند زیبا

 

ماه کنعانی

 

نفس گویا ندارد.

 

جان داده است.

 

آه از این دردش

 

آه از این چشم

 

و آه از این فرزند.


نوشته شده در دوشنبه 93/5/6| ساعت 2:17 صبح| توسط نسرین فلاح| نظرات ( ) |

به نام خدا

سلام،ماه رمضانتون مبارک.این شعر زیبا رو نمی دونم مال کیه .امیدوارم خوشتون بیاد:

هیچ می دانی

زندگی ساعت تفریحی نیست

که فقط با بازی

یا با خوردن آجیل و خوراک بگذرانیم آن را

هیچ می دانی آیا

ساعت بعد چه درسی داریم؟

زنگ اول دینی

ساعت بعد حساب

 

 


نوشته شده در دوشنبه 93/4/9| ساعت 12:46 عصر| توسط نسرین فلاح| نظرات ( ) |

ودردهای دیگری هم داشت؛

مردی که کنار اتاق ایستاده بود.

و ندانستنش آسان تر از دانستن آن بود.

دردهایش در تمام سکوت اتاق پیچیده بود

و همهمه ی جمعیت چیزی از سکوتش نمی کاست.

آن مرد

تنها بود.


نوشته شده در دوشنبه 93/2/29| ساعت 12:37 عصر| توسط نسرین فلاح| نظرات ( ) |

امروز یه اسم مشکوک رو تو نظرات وبلاگ یکی از دوستام دیدم.
شک کردم.
توی بقیه مطالبش هم دنبال اون اسم گشتم.
بعد از چند مطلب ناراحت شدم از کارم.
سرک کشیدن تو خونه ی خصوصی دوستم.
آیا خودمم دوست دارم اون این کارو با من انجام بده.
از خودم خجالت کشیدم.
و از دوستم.
رفته بودم یه سر بهش بزنم با یه نظر.
خیر سرم احوال پرسی.
آخر سر بدون هیچ یادداشتی اومدم بیرون.
چی براش می نوشتم.
((اومدم فضولی))

 


نوشته شده در چهارشنبه 93/2/24| ساعت 2:26 عصر| توسط نسرین فلاح| نظرات ( ) |

دنبالت می گردم.
شب ها و روزها.
هنگام راه رفتن ها,ایستادن ها,ماندن ها,خنده ها و گریه هایم.
آخرسر من می مانم و همه ی تنهایی هایم و خاطره ای از تویی که حتی نام مرا هم یادت نیست.
دلم برایت تنگ شده است.
دلم دیگر نمی خواهد چشم هایم تو را نبیند و همه ی دیگران را ببیند...

نوشته شده در دوشنبه 93/1/18| ساعت 12:30 عصر| توسط نسرین فلاح| نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >














قالب رایگان وبلاگ پیچک دات نت