سفارش تبلیغ
صبا ویژن


کوچه روبرو

یک هفته می گذرد . دقیق تر بگویم ؛ دخترانه - مادرانه اش کنم : ده روز  و ده شب گذشته است . من هنوز در سردی و رخوتی یاس آور دوستی ام را و رفاقتم را فراموش کرده ام .
منیژه جان ده روز گذشته است که بی مادر چشم ها را باز می کنی و می بندی . ده روز و ده شب است که بی مادر صبح به صبح برمی خیزی و روز را شب می کنی و شب را روز . ده روز تمام نشدنی . ده روز هراس آور . ده ظلمت .ده روز و ده شب . مادرت را دوست داشتم . مهربان بود . گمانش آغوشش گرم تر از هر جای دیگری بود . حالا آن آغوش ، آن گرمی عوض شده است . با سردی خاک عوض شده است .
منیژه جان در مرگ مادر هیچ تسلایی نیست می دانم . کافی است هر فرزند یک روز بیماری مادر را دیده باشد تا بداند و تو چه صبورانه لبخند می زدی آن گاه که غافل از بیماری مادرت دیدمت و من غافل تر از هر چیز ، مست از چه بودم که غم را در چشم هایت نخواندم .
منیژه جان کاش هرگز نمی شد به تو گفت خدایش بیامرزد . مادرت خوب بود ؛ مهربان بود . کاش زبان گنگ بود  . کاش آن روز هرگز نمی آمد . سمیه را نمی شناسی . می دانم . دوستی است به لطافت باران . سال گذشته مادرش سفر کرده بود و چون نمی دیدمش ندانستم . بعد از چند ماه متوجه شدم . نه روی عرض تقصیر بود و نه یارای هم کلامی . که غم مادر دیده بود  و من مثل همیشه غافل . من گویی نه دوستش بودم و نه حتی آشنا که حتی بتوانم تسلیت بگویم . غم مادر را تسلایی نیست . می دانم . لیک آن چه که هست ؛ اثبات رفاقتی است که انگار من همیشه در آن عاجز می مانم .
منیژه جان کاش هرگز کسی مجبور نبود در غم نبودن مادری ، به فکر تسلا بیاندیشد و کاش هرگز هیچ فرزندی غم مادر نمی دید .


نوشته شده در یکشنبه 94/11/4| ساعت 1:6 صبح| توسط نسرین فلاح| نظرات ( ) |

گنگ و مبهم ، نارسا ، خاموش 

بهت کردم گوشه ی دیوار

روبرویم هیاهویی شده برپا

من ، تنها چشم در چشم ضریحت دارم 

بی هوای هر که در آنجاست یا نمی آید کسی حتی .


یکی آمد

کیست او ؟

کتابت را نمی خواهی ؟

خوانده ای آن را ؟

نخوانده کتابم را به او دادم 

چشم در چشم ضریحت ، گوشه ی دیوار .


کار هر روزم شده ناخوانده کتابی در دست کنج این دیوار 

چشم در چشم ضریحت کتابم را کسی خواهد .

نه دعایی ، نه نیازی و نه حتی قطره ی اشکی 

گویی که باید بیایم ناخوانده کتابی را که دارم گوشه دیوار 

بسپارم به دستان منتظر و چشمان پر از شوق زائری دیگر .


بانویم سلام .

این بار شاید دعایی بر لبم آید ؛ 

نه فقط مانده برایم مهلت یک لحظه ی دیدار 

چشم در چشم ضریحت گوشه ی دیوار 

همان هر روزه قرارم

و چشمان زیبای ضریحت کنج این دیوار 

و کتابم نیم خوانده ، قدر سلام اول و چشم در چشم ضریحت .

خانم کتابت را نمی خواهی ؟

خوانده ای آن را ؟


چشم خود را از ضریحت برداشم لحظه ای گویا 

 قفس های خوانده و ناخوانده ی کتاب و چشم در چشم زائرت این بار .

گنگ و مبهم ، نارسا ، خاموش 

بهت کردم گوشه دیوار .

کتابت را نمی خواهی ؟

دستم می دانست این کتابم را تو ناخوانده دوست تر داری .

بهت در چشمان من را زائرت خوانده بود از قبل

رفته بود آخر .

کی ؟ نمی دانم .

ناخوانده کتابم در دست سردم خشک شد 

 زائرت رفت اما کجا ؟ نمی دانم .

گنگ و مبهم ، سایه وار می گردم

اینجا را ، آنجا را

به دنبال زائرت بانو . 

ناخوانده کتابم را باید زائری خواهد .

نمی خواهی کتابم را ؟

نمی خوانی مگر آن را ؟

خوانده ای تو کتابت را ؟

آه .

زائرت دارد کتابی در دست 

و می خواند .


گنگ و مبهم ، نارسا ، خاموش 

چشم در چشم ضریحت ایستادم من

بهت در چشمم ، گلویم ، زبانم ، دستان سرد و ناخوانده کتابم 

هق هق گریه .

نمی خواهی مگر من را ؟

قهر کردی با من آخر ؟

کنج دیوارم زائری دارد کتابش را با چه شوری خوب می خواند . 


نوشته شده در جمعه 94/11/2| ساعت 1:27 صبح| توسط نسرین فلاح| نظرات ( ) |















قالب رایگان وبلاگ پیچک دات نت